این موجود دوپا

مردم می شناسیم خودمان را هم شاید

این موجود دوپا

مردم می شناسیم خودمان را هم شاید

کوچه ای با همه آمد و شدهایش

تنها که می شد ، دلش که می گرفت ، می آمد توی کوچه جلوی در خانه ، روی زمین می نشست . دستهایش را روی زانوهایش قلاب می کرد و کوچه را با همه آمد و شدهایش نگاه می کرد. 

امروز ظهر بیدار که می شوم ، در خوابگاه خالی ، توی راهرو ، پشت در اتاق ، تکیه می دهم به دیوار و دستهایم را به زانوهایم گره می زنم ، و به دوردست ، جایی که گیسوان طلایی آفتاب به پهنای پنجره ، بر شانه های سرد زمین شره می کنند ، خیره می شوم و در غمگنانه ترین اعتراف زندگی به این واقعیت می اندیشم که بی شک ، ثواب بودن با او در آن عصر بهاری ، توی کوچه ، و قلاب کردن دستان روی زانو ، و نگاه کردن با او به کوچه با همه آمد و شدهایش ، به او و بودن او ، از رفتن به مسجد و خواندن نماز جماعت در آن عصر بهاری بیشتر بود. شاید آن روز سه شنبه بود.

نظرات 1 + ارسال نظر
امیر دوشنبه 30 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:12 ق.ظ

چه عجب!
ولی همه رو ول کن اون ظهر رو بچسب!

جان!!
کدوم ظهر؟؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد